روایت کامل و تحلیلی از «سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش»
داستان با شخصیتی آغاز میشود که در ظاهر، هیچ نشانهای از تفاوت ندارد؛ نه آنقدر زشت است که دیده نشود، نه آنقدر جذاب که در ذهن بماند. سوکورو تازاکی، مردی سیوششساله، مهندس طراحی ایستگاه قطار در توکیو، کسی که خود را همچون یک قطعهی جاینگرفته در سیستم میبیند؛ کارآمد اما بیرنگ. او تنهاست، بدون رابطهای عاطفی، بیآنکه واقعاً بداند چرا زندگیاش چنین خاکستریست.
اما گذشته، همچنان با ناخنهای بلند، دیوارههای ذهنش را میخراشد.
در سالهای دبیرستان، سوکورو عضوی از یک گروه پنجنفرهی صمیمی بود؛ گروهی که همانند حلقهای هماهنگ، روزها را با پیوندی نادر طی میکردند. نکتهی جالب این گروه، نامهای اعضا بود: چهار نفر از آنها در نامشان رنگ داشتند ــ قرمز، آبی، سفید و مشکی ــ و فقط او «بیرنگ» بود. این نامگذاری نمادین از همان ابتدا، حس عدم تعلق سوکورو را تثبیت میکرد، هرچند خود به زبان نمیآورد.
اما اتفاقی ناگهانی، همهچیز را فرو ریخت. دوستانش، بدون هیچ توضیحی، او را طرد کردند. تماسها قطع شد. هیچ نامهای، هیچ توضیحی، فقط سکوت. این ترک ناگهانی، آنهم از طرف کسانی که زندگیاش را معنا میکردند، باعث شد سوکورو به مرز فروپاشی روانی برسد. نزدیک بود خودکشی کند. تنها چیزی که او را زنده نگه داشت، همان "حرکت قطارها" بود؛ نظمی بیرونی که در نبود معنا، موقتاً جای معنا را پر کرده بود.
سالها میگذرد. سوکورو به ظاهر بازیافته است، اما درونش تهی مانده. رابطهاش با زنان همیشه سطحی است. تا اینکه با «سارا» آشنا میشود؛ زنی معقول، صبور و حساس. سارا بهزودی درمییابد که سوکورو هنوز درگیر زخمیست که سالها پیش خورده و درمانش نکرده. او به سوکورو میگوید که اگر میخواهد رابطهشان جدی شود، باید به گذشتهاش بازگردد، پاسخ آن طرد رازآلود را پیدا کند، و خود را از بندش آزاد کند.
سوکورو، که همیشه از روبهرو شدن با گذشته گریخته بود، اینبار تصمیم میگیرد سفر کند: سفری به دیدار دوستان قدیمیاش.
اول به دیدار «آئوکا» (آبی) میرود، مردی که حالا یک مدیر موفق در صنعت خودرو است. آبی میگوید که آنها به اشتباه او را کنار گذاشتند، بر پایهی دروغی که از زبان «شیرو» (سفید) شنیده بودند. دروغی بزرگ: اینکه سوکورو به او تجاوز کرده. این خبر آنقدر برای گروه تکاندهنده بود که بی آنکه تحقیق کنند، تصمیم گرفتند رابطه را قطع کنند تا شیرو احساس امنیت کند.
سوکورو از شنیدن این دروغ شوکه میشود. احساس میکند نهفقط از سوی دوستانش، بلکه از سوی خودش نیز خیانت دیده. اما بیشتر از همه، میخواهد حقیقت را از زبان شیرو بشنود. اما شیرو دیگر زنده نیست؛ سالها پیش، در شرایطی مرموز، به قتل رسیده. هیچوقت روشن نشد چه کسی مسئول بود، و چرا.
او سپس با «کورو» (مشکی) دیدار میکند، که حالا در فنلاند زندگی میکند. کورو صادقانه از او عذرخواهی میکند. میگوید آن زمان آنقدر ترسیده بودند که تحلیل درستی از اوضاع نداشتند. اما اضافه میکند که شیرو درگیر نوعی بیماری روانی بود، و ممکن است خود دروغش را هم باور کرده بوده باشد. این توضیح، اگرچه چیزی از زخم سوکورو کم نمیکند، اما کمکم لایههایی از فهم و آشتی در دلش شکل میگیرد.
سوکورو در مسیر بازگشت به ژاپن، تنهاست. اما دیگر تهی نیست. او پاسخ کامل نگرفته، اما سفر در جستوجوی حقیقت، خودش یک پاسخ بوده. حالا او درک میکند که نامرئی بودن، یا بیرنگ بودن، بهخودی خود نکوهیده نیست؛ ممکن است چیزی از خودآگاهی، یا حتی نوعی خلوص در آن باشد.
پایان داستان، ناتمام است، اما روشن. سارا را دوباره میبیند. از او میپرسد: "آیا هنوز شانس داریم؟" و سارا در سکوتی معنادار لبخند میزند. مخاطب نمیفهمد پاسخ چیست، اما اینبار، خود سوکورو آماده است تا هر پاسخی را بپذیرد. این یعنی او از ایستگاه توقف به ایستگاه حرکت رسیده است.